چی . . .
یه روز به من گفت می دونی جستجوی خدا می تونه چه قدر درد آور باشه ؟
وشروع کرد تعریف کردن :
نمیدونم کجای راه بودم ولی باید شروع می کردم - از دور هیچی معلوم نبود - رفتم نزدیک تر - خیلی راه
رفته بودم - بازم هیچی معلوم نبود - خسته شده بودم تقریبا چسبیده بودم به هیچی - تقریبا وسط
هیچی بودم .
گفتم : از خدا چه خبر - صدایی نیومد
گفتم : این جوری که نمی شه - اگه هیچی نباشه که این همه چی واسه چی ؟ همه جا ساکت بود
گفتم : چی می شنوی ؟
گفت : چی . . .
گفتم : بابا هیچی !
گفت : یعنی چی ؟
گفت : این همه راه اومدی که چی ؟
گفت : حالا که رسیدی به هیچی میگی چی ؟
گفتم : تو گفتی چی . . .
گفت : من که چیزی نگفتم - هیچی
گفتم : پیچ پیچی - نخود چی - قهوه چی - گاری چی - داوینچی - آرپیچی - درد - کوفت - زهر مار . . .
از هیچی حالم بهم می خورد - نمیدونم چرا - هیچی اعصابمو خرد می کرد و این جوری شد که واسه
هیچی یه پا قرض کردم یه پا هم داشتم شروع کردن دویدن . . .
دویدم و دویدم
داشتم از هیچی دور می شدم - دویدم - تقریبا دیگه هیچی معلوم نبود - دویدم
خیالم راحت شد که دیگه هیچی نیست .
سرمو گرفتم بالا - گرفتم پایین دور خودم چرخیدم
تا اونجایی که چشم کار میکرد خبری از هیچی نبود - یه نفس راحت کشیدم
یه کم به خودم اومدم - یه کم نگران شدم . . . نه خیلی نگران شدم
اینجا حتی وسط هیچی هم نبودم
داد زدم : خداااااااا - این همه کار واسه چی ؟
گفت : ناراحتی واسه چی ؟
گفتم : واسه چی . . .
گفت : راحت باش تموم شد همه چی !
گفتم : چی ؟ یعنی چی ؟!
گفت : بابا هیچی . . .
قسمتی از داستان کوتاه چی!



























